سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عطش...

- یک شهید پیدا کردیم طرف های سه راه شهادت ،هیچ چیزی همراهش نبود .نه پلاک ،نه کارت شناسایی.فقط یک قمقمه همراهش بود پر آب .

روی قمقمه چیزی نوشته شده بود،قمقمه را شستیم تا بتوانیم بخوانیم .نوشته بود

( قربان لب عطشانت یا حسین)

                         

                               

- بک پسر بچه دیدم افتاده بود گوشه سنگر .کنارش نشستم بهش گفتم وایسا،الان برات آب می آورم .دستم را گرفت گفت: نه حاجی،آب می خوام چه کار؟فقط برو از اینجا .اصرار کردم که نه،حتما آب می ارم .باز گفت:(آب نمی خوام برو....نگا کن الان که آقا می آد،اگه تشنه ام نباشه،چه جوری تو صورتش نگا کنم؟)

 

- چند تا شهید توی اردوگاه بودند،از آنهایی که توی اسارت شهید شدند.رفتیم مرتبشان کنیم وبگذاریمشان یک گوشه .زیر بغل یکی شان را گرفتم که بلندش کنم دیدم روی دستش چیزی نوشته ،دستش را آوردم بالا ،نوشته بود ،(مادر ،از تشنگی مردم).

 

- سوار بلم بودیم ،از شناسایی برمیگشتیم رضا دشتی زخمی شده بود خون ریزش شدید بود آب می خواست وما آب نداشتیم از آب شط هم که نمی شد بهش داد

رضا بین آن همه آب ،وسط رودخانه تشنه شهید شد.

 

-قمقمه اش هنوز آب داشت نمی خورد از اول کانال تا آخر کانال هی میرفت ومی آمد ولب های بچه ها را با آب قمقمه اش تر می کرد .ریگ گذاشته بود توی دهانش که خشک نشود وبه هم نچسبد.

 

- بچه که بود توی هیئت سقایی می کرد عراقی ها گرفتنش بعد از چند روزمحاصره وبی آب وغذایی زجر کشش کردند .به دست وپایش تیر زدند  یک صبح تاظهر،( گفت:آب ...تا شهید شد)

کتاب روزگاران


+ نوشته شـــده در دوشنبه 87 اردیبهشت 16ساعــت ساعت 1:7 عصر تــوسط طلبه | نظر